سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

خدایا

نمی دانم کلمه ها تا چند سطر دیگر با من می آیند

نمی دانم تا چه وقت دستم را می گیرند و به سوی تو می آورند...

دلم می خواهد چنان با تو درد دل کنم که آدمیان هزار سال دیگر در گوشه ای از جهان آن را

زمزمه کنند

خدایا

نمی دانم تا چند پنج شنبه دیگر می توانم موهایم را در آیینه شانه کنم و به خودم عطر بزنم

و دگمه های پیراهنم را ببندم و به یاد تو از خانه بیرون بیایم.

دلم می خواهد از اولین گل فروشی سر راه شاخه ای گل سرخ بخرم و به جبرئیل بدهم تا به

دست تو برساند

خدایا

نمی دانم چند بهار و زمستان را خواهم دید و چقدر می توانم بدون چترو بارانی زیر ابر های

بارور بایستم و دستهایم را به طرف تو بگیرم تا تو آنها را پر از مروارید و عسل کنی...

نمی دانم چقدر در ایستگاه آخر باید منتظر آمدن قطار بمانم!

کاش به من می گفتی چه روز و چه ساعتی باید به آخرین سفر بروم

کاش می توانستم این همه حرفی را که با تو دارم در چمدانم جای دهم...

خدایا

در همین دفتر چه یادداشت رنگ و رو رفته هم می توانم بنویسم چقدر دوستت دارم...

می توانم شکل قلب عاشقم را برایت بکشم وآن قدر از خاطراتی که با تو دارم بگویم که ماه و

خورشید  و ساکنان آن سوی منظومه شمسی حسودیشان شود.

در همین شهر شلوغ

در این کوچه جارو نزده

و در همین خانه کوچک شرقی هم می توانم با تو خلوت کنم و کلمه کلمه حرف دلم را با تو

بزنم.

خدایا

قول می دهم چشم از تو بر ندارم

حتی اگر هزار شاخه گل یاس روی دیوار زندگی بروید

حتی اگر شاپرکی بر لبه ایوان خانه ام بنشیند

قول می دهم اجازه ندهم برفی روی پنجره دوستی من وتو ببارد و اجازه ندهم شیطان

غزلهایی را که برای تو گفته ام خط خطی کند...

از:محمدرضا مهدیزاده 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 4:30 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت