سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

کجا بروم و از که بپرسم نشانه ی نگاه تو را؟

کجا بروم که نه قفسی باشد و نه هوسی؟

کجا بروم که نه فرهاد کوهکنی باشد و نه مجنون بیابانگرد و نه لیلایی و نه یعقوب و پیراهنی؟

کجا بروم که فقط تو باشی و زمزمه ای که از تو شروع شود وبه دریایی دور بریزد...

فقط تو باشی و نه حتی گل سرخی که عطر نفسهای تو را دارد

و

تا آسمان کشیده شده است...

نه ستاره ای باشد و نه ماه پاره ای فقط نگاه تو باشد

و

چراغی که از خورشید روشنتر است!

با این پاهای خسته کجا بروم کجا بروم که نه خزانی باشد 

و 

نه بهاری و نه سکوتی باشد

و

نه آوازهای قناری؟

این جاده های عاشقی نه سیب را می شناسد و نه بالهای پروانه را...

به کجا بروم که نه من باشم 

و 

نه شعر های رنگ پریده ام...

نه شب باشد 

و

نه روز

نه عشق 

و

نه نفرت

نه دیوانه

و

نه فرشته...

این سایه های سرد دنبال تو نیستند

این آینه های مغرور تو را نشان نمی دهند

این من های شکسته از تو نمی گویند!!!

کجا بروم؟

تو بگو کجا بروم که جز تپش های دل تو ردی از زندگی نباشد

کجا بروم کجا بروم که همه آرزوی من جز بندگی تو نباشد؟  


نوشته شده در سه شنبه 90/5/25ساعت 4:53 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

نیلی مهربونم!

این روزها در حسرت بودنت غصه ها را بازیچه کرده ام!!!

چه شد که "من و تو" از این همه غزل گم شد و کسی حتی اشار ه ای نکرد؟!

همه در بی خبری...

تو رفتی...

و

من به تلافی تمام روزهای خوش زجر کشیدم

آنقدر که طعم عسلی خاطر ه ها از یادم رفت!!

دوست داشتم صدای دوست داشتنی ات تا همیشه مهمان قلبم باشد

و

به وسعت مهربانی های بی پایانت یاس های بی قرار را پیشکشت کنم...

ولی...

گویا قسمت نبود و نیست...

به انداز ه ی چشم بر هم زدنی به آن روز های خوب دور سفر می کنم...

به آنجایی که برای اولین بار صدایت کردم...

کاش

دوباره نقاشی ها و دلخوشی هایم را روی ایوان خوبی هایت بیاویزم...

کاش

کفشهایت را لای گلبرگ های باغچه پنهان می کردی

و

هیچگاه بی من نمی رفتی...

کاش تو بودی...

دلم میخواست امروز با قلبم ببوسمت

ولی...

باز هم مثل همیشه نیستی!

دیگر به این هم عادت کرده ام...

دیگر دفتر خاطره ام تحمل خاطره بازی من را ندارد

من همه خاطرات تو را می نویسم...روی قلبم...

من...

گم شدم تو خاطرات نارنجی فاصله ها ی زندگی ام...

خسته شدم از ازدحام کوچه های بن بست راههای زندگی ام...

می خواهم دلم را بخشکانم قاب بگیرم و بر دیوار خاطراتم میخ کنم

تا آسوده شوم از این همه احساس...

می خواهم از دست هرچه احساس است رها شوم!

پیچک تنهایی بدجور ی بر تنم پیچیده است

 و می دانم که هرچه می کشم از این دل است

و بس...

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/5/3ساعت 2:0 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت