سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

به من

قول بده

در تمامی سالهایی که

باقی مانده را

تا ابد

مواظب خودت باشی...

دیگر نیستم که یاد آوریت کنم... 


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 11:55 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

خیلی وقته کلمه هام ته کشیدن! نمیدونم شایدم هیچ واژه ای نمیتو نهحالمو توصیف کنه...

 

هیچ واژه ای نمیتونه آرومم کنه...خیلی وقته دنبال آرامشم می گردم ولی نیست...

 

نمی دونم کجا گمش کردم...نمی دونم کی ازم دزدید...

 

فقط می دونم "من" بیچاره حالش اصلا خوب نیس...نمی گم بده بده اما...خوبم نیست!!!

 

داره عات می کنه...! فقط.... یه جای خالیه گنده هست که خیلی وقته نمی تونه پرش کنه...

 

بعده این همه"رفتن ها" هنوزم که هنوزه دنبال کسی که باید باشه...

 

کسی که "من" بهش می گه:"تو"...

 

بعضی وقتا خیلی دلم برا "تو" تنگ میشه...دلم برا نوازش هاش...لوس کردن هاش...

 

خندیدن هاش...مهربونی هاش...تنگ میشه...نمی دونم کجاس!!!

 

گریه ام می گیره وقتی..."من"خالی میشه از همه...هزاران هزار بار میشکنه تو خودش...

 

بغض میکنه...ولی "تو"یی وجود نداره که سرشو بزاره رو شونه اش و دلش بباره از این همه

 

جای خالی...از این همه "رفتن"...

 

کسی نیست...من دل بستم به خیال...دل بستم به نیستی و عدم...

 

به دروغ های صاف صاف... 

 

خسته شدم از اینکه من شعر بخونم و "تو"بهم گوش بدی...فقط و فقط وفقط گوش بدی...

 

بی هیچ صوت قشنگ و دلفریب...

 

من...

 

"تو"رو به همه زندگیم بدهکارم!!

 

به همه ی دلم بدهکارم!!

 

دلم بی تابه نوازش سر انگشتان "تو"ه...

 

دلم رو جایی لای خاطره ها جا گذاشته ام...

 

 آهای!

 

اهلی دلم...

 

"هم خاطره"...

 

دلم آغوش میخواهد... 

 من دیوانه ی آغوش ندیده ی توام...

 

دیگر دلم برای کسی تنگ نمی شود!!

 

حتی برای تو... 

 

من تمام شده ام خیلی وقت پیش... 

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 91/4/30ساعت 10:19 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

چیده ام

 تمام موهایم را

گریه میکنم و

موهایم حتی دیگر

کفاف پنهان کردن پیشانیم را نیز

نمیدهند

پیشانیم بلند شده

بختم  اما  به موهایم میماند

نمیماند

میرود میاید

نمیدانم چرا این اتاق  اینطور خیره مانده است

به من

به تو

من من من چقدر خودخواهی !

نگاه کن  به رنگهای روی دیوار ،

به افتاب نه، به ابر ها

من از صاعقه میترسم  میترسیدم 

اما باز رفتی 

من   از دکمه ها بیزارم 

تا این صفحه کلید را  نابود نکردم و 

 شعرم ناتمام نمانده  است

میگویم..

از  دکمه های  لجوج پیراهنم   بیزارم

در اغوشم بگیر لااقل

برق از سرم پریده 

 پاره کرده ام   سر تاپای پیراهنم را

در اغوشم بگیر

 مرا بچین و تمام کن

 


نوشته شده در جمعه 91/4/23ساعت 1:1 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |

دستم از اشیا رد می شود

رد می شود از تلفن

«خاک سرد است»

بزرگترها می گویند...

نگران ام نشو فراموشت نکرده ام

فقط...

فقط کمی مرده ام....


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 11:6 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت