سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

بی حوصله‌ای. آسمان روی سرت سنگینی می کند.

 دهانت تلخ است ودستهایت پر از زمستان

. پاهایت مثل صخره سخت شده‌اند.

 از پنجره به بیرون نگاه می‌کنی. به درختان روبرو خیره می‌شوی.

حرفهایت را مچاله می‌کنی و روی گرده‌ی باد می‌اندازی.

دلت به حال خودت می سوزد.


تو تنهایی

 .کسی با تو حرف نمی‌‌ زند

. کسی زنگ درخانه‌ات را به صدا درنمی‌آورد.

 چلچله‌ای در محدوده‌ی صدای تو پرنمی کشد.

 در حسرت آن عطرگمشده‌ چه شبها که خوابت نبرده است؛

 اما روی تپه صبح جایی برای تو نیست.

 کسی به تو سلام نمی‌کند. کسی به تو شب به خیرنمی‌گوید.

 روزهایت کش آمده‌اند،

 درست مثل دستهایت که با دره‌های مه آلود مماس شده‌اند.

 مه تمام تنت راگرفته است.

کسی تورا نمی‌‌بیند. به دیوارها دل بسته‌ای.

 قطعه‌ای از رودخانه را درتنگی کوچک حبس کرده‌ای با دو ماهی قرمز

 و قسمتی از مزرعه گندم را در یک بشقاب جا داده‌ای

تا شاید گلی به سرت بزنند.

 ماهیها می چرخند وشب می‌شود.

 ماهیها می چرخند وروز می‌شود اما بهار به سراغ تو نمی‌آید

و از کنار خانه ات رد می‌شود.

گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند

 و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند.


کمی از خودت فاصله بگیر!

 لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور !

کنار دلت بنشین!

 وقتی نسیم، نارنجها را به حرف می‌گیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن!

بگذار باران گریه بر دامنه‌های روح تو ببارد!


تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟

کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود .

دفترمشق تو بوی آب می داد،

 بوی نان،

بوی بیست.

 اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمی‌زد.


چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟!

چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟!

 چرا به آیینه صمیمی نشدی؟!


پلکهایت را شانه بزن!

 هنوز وقت هست. می‌توانی یکبار دیگر بهار را ببینی .

 بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند!

 بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارند!


 دلت را آب و جارو کن!

 یقین دارم، این بار به خانه‌ات می آیدو تو مثل گیلاسها زیبا می‌شوی.


از:محمدرضا مهدیزاده

 

 


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:4 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت