دلم خواست اینجا اینارو بگم! جلوی همه! شاید....
شاید که این دل خجالت بکشه!!
خسته ام ! دیگه اینبار نه از نبودن کسی!
خسته ام از نداشتن خدا!
چرا خدا؟؟
میخوام بی توجه به همه ی گناهش بپرسم چرا؟؟
چرا خدا؟؟
میخوای اعتراف کنم؟
من اومدم بگم..........
من باختم! من ایمانم رو باختم! باختم!
و خدا.......
به من ایمانتو برگردون!
بزار حست کنم! بزار حست کنیم!
خدا....
تو هنوزم عزیزترین داشته ی این دنیای خالیه منی! خدای منو ازم نگیر!
باز تو دلم خونه کن!
بزار باز طعم اجابتتو حس کنیم! بزار دلم از این همه غصه خلاص شه! بزار.....
کسی نمیدونه!
ببخش یا ارحم الراحمین! ببخش!
اما دیگه تنهام نزار اینطور!
نزار گمت کنم باز! بزار بازم لبخندتو حس کنم!
انقدر دوستم داشته باش که از کسی نخوام دعام کنه!
پشتم و خالی کردی! کمرم شکست زیر باره این تنها گذاشتنت!
میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم!
چقدر خوبه گریه موقع ی نوشتن !!
چقدر شبیهه مرگه این ایمان رو باختن!
آرزوهامو ازت نمیخوام فقط بزار بازم داشتن خدای خودمو حس کنم!
فقط ایمانمو ازت میخوام.....
دلگیرم از سکوتت اما.....
عاشقتم خدای دلم...
|
|
|
|
|
نوشته شده در یکشنبه 90/6/20ساعت
1:0 صبح توسط مونیکا
نظرات ( ) |