جوجولی
خودت هم نمی دونی کی پای دلت می لغزه... راهی که سنگریزه های کوچیکش باهات از عشق حرف می زنه.. کوچیکتر که بودم... همیشه خیال می کردم عشق با کیفیت متفاوتی به سراغم میاد. از همون اول منتظر یه عشق افلاطونی بودم!! دنبال یه احساس خاص می گشتم... دلم نمی خواست پا توی قصه ای بذارم که قبلترها از من برای هزار نفر تکرار شده!! فکر می کردم حس عشق، متفاوت ترین احساس دنیاست! حاضر بودم همه ی زندگیمو بدم و جاش اون احساس رو با کیفیتی که تووخیالم پرورونده بودم، تجربه ش کنم... دلم به کم قانع نبود. می خواستم یکبار فقط تجربه ش کنم. یه عشق بزرگ می خواستم. یکباربرای همیشه!! یکبار، با تمام دلم...! قرار بود پرواز کنیم.. با هم!! مسیر مشخص نبود. دل می دادم دسته دلی که همراهم بود... ترسی نداشتم!! کنارم می اومد خودش راهو نشونم می داد. دوست داشتم وقتی پیشمه، اصلا" به مسیر نگاه نکنم. دلم می خواست زل بزنم به همه ی او!! انقدرتووش غرق بشم که خودمو توو وجودش گم کنم. "من" رو گم کنم و یه منه تازه برای "او" توو نگاهش پیدا کنم!! نگاه می کردم تو آئینه و دنبال یه رد پا ازش می گشتم.. تو صورته خودم دنبال کسی می گشتم که تا حالا ندیده بودمش!! کسی که هنوز نیومده بود... شبیه کی می تونست باشه؟ یعنی می شد من بالاخره بعد اون همه انتظار ببینمش؟؟ یعنی رویای دور از دسترسی نبود؟ اون آدم وجود داشت؟؟ انتظار من بسر می رسید؟ دلم چی؟؟ پای احساسم می لغزید؟؟ اونی که قرار بود بیاد، همونی که تا حالا ندیده بودمش، می تونست رویاهای منو به نامش بزنه؟؟ حوصله ی احساسم سرریز می شد و همه ی درونه من تو یه آه سرد، بیرون می پاشید... و هنوز... بعد سالها آمدنها و "رفتن ها" نلغزیدم! هیچ کسی نتونست مالک رویاهای من باشه. من یک عشق برای همیشه ها میخواستم. یه احساس ناب، اما... نبود... و شاید بود و ندیدم!! و شاید بودم و، ندید...!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |