سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

 

 

تقریبا یک ماه بود که تو کتابخونه میدیدمش.

هر روز روی صندلی کنار پنجره می نشست و رمان های مارگارت میچل رو میخوند.

موهای بلند و زیبا و صورت گرد و پوست سفیدی داشت،قدش هم متوسط بود،آفتاب که از پنجره به موهاش می تابید زیباییش رو دو چندان میکرد.

از وقتی به کتابخونه اومد فقط برای دیدن اون به اونجا میرفتم.

اونقدر محو تماشاش میشدم که نه از کتابی که میخوندم چیزی میفهمیدم نه گذر زمان رو متوجه میشدم.

یک روز عزمم رو جزم کردم که برم و بگم دوستش دارم ولی هربار که سمتش میرفتم پشیمون میشدم،

میترسیدم حسی به من نداشته باشه.

چند روز بود که نمیومد کتابخونه و ازش خبر نداشتم.

کلافه شده بودم،دل رو به دریا زدم و از یکی از دوستاش سراغش رو گرفتم.

گفت اسمش ماریاست و برای یه کار تحقیقی به این شهر اومده و برگشته به شهر خودش.

نمیدونستم چیکار کنم هیچکدوم از دوستاش نشونی ازش نداشتن چون مدت زیادی نبود که میشناختنش.

چشمم که به رمان های مارگارت میچل می افتاد بیشتر کفری میشدم و از خودم بدم می اومد.

آخرین کتابی که میخوند "بربادرفته" بود.

کتاب رو از قفسه ی کتابخونه برداشتم و با حرص ورقش زدم.

یه کاغذ لابه لای کتاب بود وقتی خوندمش دنیا دور سرم میچرخید :

نمیدونم اسمش چیه،چند روزیه همش حواسش به منه،پوستش برنزه و قد بلندی داره،موهاش مشکیه و عینک میزنه،هروقت باهاش چشم تو چشم شدم ضربان قلبم چند برابر شد،حس میکنم عاشق شدم! ماریا

مشخصاتی که نوشته بود،مشخصات من بود،خیلی دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم.

چندسال گذشت دیگه به اون کتابخونه نرفتم.

فصل پاییز بود و هوا برای پیاده روی خیلی خوب بود.

وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی همون کتابخونم.

بازسازیش کرده بودن و نسبت به چند سال پیش به روزتر شده بود.

به سرم زد که برم داخل رو ببینم،

سالن مطالعه عوض شده بود ولی هنوز یه صندلی کنار پنجره بود،

یه خانم که موهای بلند و زیبا و صورت گرد و پوست سفیدی داشت و قدش هم متوسط بود روی صندلی نشسته بود و رمان بربادرفته رو میخوند،خودش بود ماریا !

باورم نمیشد دوباره میبینمش،تمام روزهایی که پشت میز می نشستم و نگاش میکردم از جلوی چشمام گذشت،احساس میکردم دارم پاداش روزهایی که همه جا رو دنبالش گشتم میبینم،نامه ای که لای کتاب گذاشته بود هنوز داشتم.

دلم میخواست ساعت ها نگاش کنم تا دلتنگی این چندسال از دلم بیرون بره،هنوز همونطور زیبا بود و دیدن چهره ی مهربونش بیشتر از همیشه منو به وجد آورده بود.

ولی وقتی چشمم به حلقه ی توی دستش افتاد همه چی بهم ریخت !

انگار دنیا روی سرم خراب شد،حسی که بعد از رفتنش داشتم دوباره سراغم اومده بود،حس خوبی که بعد از سالها بدست آورده بودم دوباره از بین رفت،به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم،به اون کتابخونه ی لعنتی،به خودم که هوای پیاده روی به سرم زده بود،به بخت و اقبالم که اون رو دوباره از من گرفته بود،من بازم دیر رسیده بودم.

دیگه هیچوقت به هیچ کتابخونه ای نرفتم،

نمیدونم چرا ولی از رمان بربادرفته متنفر شدم،

حس کردم همونجوری که منو بهش رسوند همونجوری هم ازم جداش کرد !

 


نوشته شده در شنبه 95/4/5ساعت 3:25 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت