سفارش تبلیغ
صبا ویژن






جوجولی

شلااااام...

خوفین؟؟؟؟ چن ماهی نبودم دلم براتون very very تنگول شده بوداااا...

اول از همه کسایی که نتونستم  کامنت ها و پیام خصوصی و تبریک تفلود هاشون

جواب بدم معذرت میخوااام شرمندتونم ناجور...شرمندهشرمنده

ببخسید دیگه...دخمله بدیم...چشمکچشمک

اینم یه تشکر مخصوص از عسیس هایی که تفلودمو تبریک گفتن...دست همگی

میسی...دوست داشتندوست داشتندوست داشتندوست داشتن

در شور انگیز ترین قصرهای خوشبختی!در لا به لای شادی و لبخند و بوسه!

میان هلهله ی خورشید و ماه و نسیم!

در مبارک باد فرشته های سپید پوش...

مرا تنها به رسمیت این بشناسید که خالصانه دوستدار و دعا گوی جاودانگی

لحظه های با هم بودنمان هستم زیر سقف روشن زندگی!

که...

شکوه خاطراتم...از نجابت بودن شماست...

که...برای مونیکا

"مرتضی

سایه

ذره بین زنده

زینب 22

آزی آس و پاس

رهپاک

مارال

شادی

زینت

فاطی نیکی

آرمیتا

نازیلا

نیلوفر

لیلی

محمد

زیور

اریکا

سانای

ما 5 تا

مریم نشریه ی دوستی

غلط غولوت

امیر منصور معزی

کانون فرهنگی شهدا

آقا شیر حفاظ

دکتر رحمت سخنی

مهران گلی

love you

علیرضا احسانی نیا

گروه جرقه داتکو

تحفه

zohoore-monji

دامپزشکی در خدمت

یوسف دیلمی

عباس سوری

عاطفه

قیدار شهر جد نبی اسلام

سارا

شبیه ندارد...

دردونه های قلبم very very love دارمتون...

مییییییییییییییییییسسسسسسی


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 9:26 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

دفتری راکه برایت نوشته ام باز می کنم...

نازی من! بغض...سکوت...و شادی...آن روزها یادت هست؟!

و حال...روزی مثل امروز بود که تو زندگی شدی...

تو سوار بر رویاهای سپید!!!

و من این گوشه...آخ که امروز دلم چقدر دیدن تو را می خواهد

عشق ابریشمی ام!!

فکر می کنم به گذشته...به اولین دیدارمان...به سال 8مهر سال 89...!!

به روزهای مشترک من وتو!

به غصه هایی که برای هم می خوردیم...

به حرفهایی که برای هم می زدیم...

به لحظه هایی که من و تو را برای هم یگانه کرد...!!!

به هر تبسمی که بر لبان تو می نشست  بر لبان من خنده می شد!

به هر بغضی که گلویت را می فشرد بر چشمان من گریه می شد!

به اینکه چقدر برای من بزرگی...وسیعی...بی انتهایی!!

که شکوه خاطراتم...از نجابت بودن توست!

نازی من! روزهای تلخ وشیرین  گذشته از جلوی چشمانم رژه می رود...

آن وقتهایی که تو از پیشم رفتی...و من رفتم پیش غصه ها!

آن وقتها که آرزویم بودی...

امروز دیگر تنهایی ام تنها نیست انگار هزار تکه گشته تنهایی من!!

من اینجا...میان این همه باران و خاطره...سرگردانم...

رفتنت را هنوز به باورم سنجاق نکرده ام...

در ازدحام خاطرات

در رهگذ ار روز های رفته بایست

و دقایق فراموش را به یاد آور...

عطر تن دلدادگی ام را بو بکش

روز های کاغذ ی را بسوزان...

هیچ کس نمی داند قلبهای من و تو از کدامین سرزمین خاطره دارد

که اینقدر برای هم آشناست

 که اینقدر به صمیمیت اهوراست!!

نازی من! کاش...مونیکا را همیشه مثل  گذشته بخواهی...

همانطور عاشقانه...همانطور بی منت...همانطور صادقانه!!!

نازی من! کاش...دردهایم را بشناسی...بغض هایم را بفهمی...

باورهایم را اوج نهی...شادی هایم را امتداد دهی...

گل خنده های لبانم را ببوسی...و همیشه همه کس زندگی ام باشی...!!

نازی من...

امروز در کنارت نیستم...اما دلم آنجاست...روحم آنجاست...

تمام پس لرزه های وجودم آنجاست!!!

دلم می خواهد امروز همه دنیا را با خبر کنم...که...

نازی یکی بود و هیچ کس نبود...

و سر نوشت من دچار دیگری نخواهد شد...

نیلی ترینم! بوی دلدادگی فرهاد را می دهی!

تو را از لا به لای افسانه ها بیرون کشیده ام...

دلم گرفت...ای کاش امروز در کنارت بودم...

امروز چقدر دلم تنگ عطر نفسهای توست...!

هم خاطره ترینم...من امروز تولد نگاهت را با شمع نیمه سوخته جشن می گیرم

و موسیقی اشکهایم را تا آخرین قطعه می نوازم...

من بی پرستوترین آسمان توام

و تو دور ترین پرواز بالهای آبیم...

نفس لحظه هام...عشق ابریشمی بی تکرارم...تولد آسمونیت تا بی نهایت دلدادگی هامون مبارک...

نیلی مهربونم...خیالت راحت من تا زمانی که خودت نگویی رفتی منتظرت می مانم...


نوشته شده در جمعه 90/7/8ساعت 5:23 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

خدایا وقتی با تو حرف میزنم دلم میخواهد خورشید در آسمان چهارم به خواب برود.

 عطر خوش تو که در اتاقم می پیچد ، پرده ها به رقص در می آیند ،

سقف اتاقم پر از ستاره می شود و ماه آنقدر پایین می آید که می

توانم لمسش کنم .

خدایا فقط تو می توانی بی آنکه در را باز کنی وارد قلبم شوی و نام

مقدس عشق را روی تک تک سلولهایم بنویسی . فقط تو می توانی

بی آنکه دست در گردن کلمه ها بیندازی رگهایم را پر از شعر کنی ...

خدایا فرشته ها با چه زبانی با تو حرف می زنند ؟ وقتی نسیم به

نزدیکی تو میرسد چه احساسی دارد؟ اولین جمله ای که آدم به تو

گفت چه بود؟ آخرین گناه آدم چه خواهد بود؟؟

( نوشته : محمدرضا مهدیزاده


نوشته شده در دوشنبه 90/6/28ساعت 8:41 عصر توسط مونیکا نظرات ( ) |

کسی نبود حرفهای مرا گوش کند.
 

من هم مثل همه به گاه بی کسی و ماندگی، سراغ خدا، خدای فراموش شده‌ی خویش را گرفتم.

 

همو که هیچگاه مرا از یاد نمی‌برد!

 

* * * * *

 

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

گفتی: فَإِنِّی قَرِیبٌ؛ من که نزدیکم (بقره/ 186)

 گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد نزدیکت می‌شدم

گفتی: وَ اذْکُر رَّبَّکَ فِی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وَ خِیفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الآصَالِ؛ هر صبح و شام، خدایت را پیش خود، با بیم و کرنش، آهسته یاد کن (اعراف/ 205)

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی:  أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ؟ دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/22 )

گفتم: معلوم است که دوست دارم مرا ببخشی! 

گفتی:  وَ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ؛ پس از خدا خود بخواهید شما را ببخشد و آنگاه به سوی او باز آیید (هود / 90) 

گفتم: با این همه گناه؟!... آخر چگونه؟ 

گفتی: أَلَمْ یَعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ هُوَ یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ؟ مگر نمی‌دانید خداست که توبه را از بنده‌هایش قبول می‌کند؟! (توبه/104) 

گفتم: دیگر روی توبه ندارم. 

گفتی: اللَّهِ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ، غَافِرِ الذَّنبِ وَ قَابِلِ التَّوْبِِ؛ ولی خدا عزیزِ و داناست، او آمرزنده‌ی گناه است و توبه پذیر.(غافر/2و3)  

گفتم: با این کوه گناه، برای کدام یک توبه کنم؟

گفتی: إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا؛ خدا همه‌ی گناهان را می‌بخشد (زمر/53) 

گفتم: یعنی دوباره بیایم؟ باز مرا می‌بخشی؟ 

گفتی: وَ مَن یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ؛[چرا که نه!] به جز خدا کیست که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/135)

گفتم: نمی‌دانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میاورم! آتشم می‌زند؛ ذوبم می‌کند؛ عاشق می‌شم!  و ...  توبه می‌کنم 

گفتی: إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ؛ [این را بدان که] خدا توبه‌کنندگان و نیز آنانی که به دنبال پاکی‌اند را دوست دارد (بقره/222) 

ناخواسته گفتم: اِلهی وَ رَبِّی مَن لِی غَیرُک؛ ای خدا و پروردکار من! [آخر] من جز تو که را دارم؟ 

گفتی: أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ؛ خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36) 

گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه می‌توانم؟

گفتی: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْرًا کَثِیرًا وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ أَصِیلًا هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلَائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ وَ کَانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیمًا؛ ای مؤمنان! خدا را بسیار یاد کرده و صبح و شام تسبیحش کنید. او کسی است که خود و فرشتگانش بر شما درود و رحمت می‌فرستند تا شما را از تاریکیها به روشنایی آرند. که خدا بر مؤمنان مهربان است. (احزاب/41-43) 

با خود گفتم خداوندا!... خالق هستی!... با فرشته هایش!...به ما درود فرستند تا آدم شویم...!

پس باید خود را ثابت کنم که شایسته درود و سلام عرشیانم.

باید گوهر درونم را از هر چه زنگار پاک کنم.

باید برخیزم که تا الان هم دیر شده است.

چقدر من بعد از این کارهای شیرین دارم.


نوشته شده در دوشنبه 90/6/28ساعت 1:42 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |

دلم خواست اینجا اینارو بگم! جلوی همه! شاید....

شاید که این  دل خجالت بکشه!!

خسته ام ! دیگه اینبار نه از نبودن کسی!

خسته ام از نداشتن  خدا!

چرا خدا؟؟

میخوام بی توجه به همه ی گناهش بپرسم  چرا؟؟

چرا خدا؟؟

میخوای اعتراف کنم؟

من اومدم بگم..........

من باختم! من ایمانم رو باختم! باختم!

و خدا.......

به من ایمانتو برگردون!

بزار حست کنم! بزار حست کنیم!

خدا....

تو هنوزم عزیزترین داشته ی این دنیای خالیه منی! خدای منو ازم نگیر!

باز تو دلم خونه کن!

بزار باز طعم اجابتتو حس کنیم! بزار دلم از این همه غصه خلاص شه! بزار.....

کسی نمیدونه!

ببخش یا ارحم الراحمین! ببخش!

 اما دیگه تنهام نزار اینطور!

نزار گمت کنم باز! بزار بازم لبخندتو حس کنم!

انقدر دوستم داشته باش که از کسی نخوام دعام کنه!

 پشتم و خالی کردی! کمرم شکست زیر باره این تنها گذاشتنت!

میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم!

چقدر خوبه گریه موقع ی نوشتن !!

چقدر شبیهه مرگه این ایمان رو باختن!

آرزوهامو ازت نمیخوام فقط بزار بازم داشتن خدای خودمو حس کنم!

فقط ایمانمو ازت میخوام.....

دلگیرم از سکوتت اما.....

عاشقتم خدای دلم...

  

 

 

 

 

 

 

 

 

تنها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/6/20ساعت 1:0 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |

هر وقت صدایم را گم می کنم،

ترانه ای برای تو می گویم تا اشیاء و طبیعت و آدم های عاشق آن را زمزمه کنند.

 هر وقت کلمه هایم را گم می کنم،

 با تو حرف می زنم و غزلی می سرایم

 که از اشعار تمام شاعران جهان فصیح تر و شیواتر است.

خدایا،

 هر وقت در پیاده روهای شلوغ گم می شوم و فراموش می کنم از کجا آمده ام،

 به آسمان نگاه می کنم و حتم دارم دستهای تو برای کمک به من پایین می آیند.

خدایا،

می خواهم در جمع روشن آینه ها بنشینم

و گیسوان آرزوهایم را ببافم

و از تو بپرسم که دل چگونه باید بتپد

و چشم چگونه می تواند آینه و دریا را در خود جای دهد

و لب چگونه می تواند ترجمه ای از نام های شیرین تو باشد.

خدایا،

 می دانم اگر رد شب را بگیرم به زلف سیاه تو می رسم

و اگر رد دریا را بگیرم،

 در چشم های تو بیدار می شوم

و اگر رد پرنده ها را بگیرم به شانه های نجیب تو می رسم.

خدایا،

مگذار از جبروت تو جدا شوم و بر شاخه ای شکسته بنشینم.

 اگر صدای تو را نشنوم،

اگر نگاه تو را نبینم،

از شکوفه های بهاری خالی می شوم و هیچ ستاره ای قدم در اتاقم نمی گذارد.

خدایا،

نمی خواهم آن قدر بخوابم تا فرشتگان دست خالی از کنار خانه ام بگذرند.

 نمی خواهم آن قدر سکوت کنم تا کلمه ها مرا از یاد ببرند.

نمی خواهم آن قدر بنشینم تا آهوان به دشت های مکاشفه برسند،

 بلکه می خواهم مثل پیامبران

تو قشنگ باشم و آن قدر به تو نزدیک شوم که کهکشان ها بتوانند روی ناخنم بنشینند.

محمدرضا مهدیزاده

 


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:19 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |

بی حوصله‌ای. آسمان روی سرت سنگینی می کند.

 دهانت تلخ است ودستهایت پر از زمستان

. پاهایت مثل صخره سخت شده‌اند.

 از پنجره به بیرون نگاه می‌کنی. به درختان روبرو خیره می‌شوی.

حرفهایت را مچاله می‌کنی و روی گرده‌ی باد می‌اندازی.

دلت به حال خودت می سوزد.


تو تنهایی

 .کسی با تو حرف نمی‌‌ زند

. کسی زنگ درخانه‌ات را به صدا درنمی‌آورد.

 چلچله‌ای در محدوده‌ی صدای تو پرنمی کشد.

 در حسرت آن عطرگمشده‌ چه شبها که خوابت نبرده است؛

 اما روی تپه صبح جایی برای تو نیست.

 کسی به تو سلام نمی‌کند. کسی به تو شب به خیرنمی‌گوید.

 روزهایت کش آمده‌اند،

 درست مثل دستهایت که با دره‌های مه آلود مماس شده‌اند.

 مه تمام تنت راگرفته است.

کسی تورا نمی‌‌بیند. به دیوارها دل بسته‌ای.

 قطعه‌ای از رودخانه را درتنگی کوچک حبس کرده‌ای با دو ماهی قرمز

 و قسمتی از مزرعه گندم را در یک بشقاب جا داده‌ای

تا شاید گلی به سرت بزنند.

 ماهیها می چرخند وشب می‌شود.

 ماهیها می چرخند وروز می‌شود اما بهار به سراغ تو نمی‌آید

و از کنار خانه ات رد می‌شود.

گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند

 و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند.


کمی از خودت فاصله بگیر!

 لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور !

کنار دلت بنشین!

 وقتی نسیم، نارنجها را به حرف می‌گیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن!

بگذار باران گریه بر دامنه‌های روح تو ببارد!


تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟

کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود .

دفترمشق تو بوی آب می داد،

 بوی نان،

بوی بیست.

 اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمی‌زد.


چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟!

چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟!

 چرا به آیینه صمیمی نشدی؟!


پلکهایت را شانه بزن!

 هنوز وقت هست. می‌توانی یکبار دیگر بهار را ببینی .

 بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند!

 بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارند!


 دلت را آب و جارو کن!

 یقین دارم، این بار به خانه‌ات می آیدو تو مثل گیلاسها زیبا می‌شوی.


از:محمدرضا مهدیزاده

 

 


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:4 صبح توسط مونیکا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت