جوجولی
نیلی مهربونم! نازی رویایی ام! من اینجا خیس نبودن هایی هستم که به اجبار به تقویمم گره خورده اند و بدون حتی سایبانی پر از باران تنهایی می شوم اگر بی وزنی بودن هایت را روی زمین بگزارم اگر خاطر ه هایم را بین نوشته هایم رها کنم خالی از همه چیز می شوم! باور کن تمام زندگیم میان خند ه هایت جا مانده میان حرفهایت و میان همان لحن همیشگی... اگر به من باشد حرمت تمام این خلارا می شکنم روی حریم یاسهایی که کاشته ام پا می گزارم تمام ستاره ها را می فروشم و با تمام روزهایم خداحافظی می کنم فقط"تو" قول بده... گوشه ای از قلبت نفس هایم را حبس کنی تا آرام گیرم... چه کسی بغضهای فرو خورده را می تواند شماره کند؟! یا... چه کسی میتواند پر پروانه های مرده را پیراهن هر ستاره کند؟! چه کسی دست کلمات دست نخورده ی دل مرا میتواند بگیرد و آنها را به باغ شعر ببرد؟ چه کسی شکل شادی هایی را که در راهند و روی آینه های ما خواهند نشست می تواند نقاشی کند؟ چه کسی غمهای روزمره ی مرا میتواند جاودانه کند بیآنکه امروز و فردا را بهانه کند؟ چه کسی منتظر میماند تا مدادم را پیدا کنم و نامه ای بنویسم؟ نامه ای برا او که هفته ای دیگر یا شاید هفت هزار سال دیگر آن را بخواند... چه کسی حرفهای خسته ی دلم را خواهد شنید و دستی بر سر ورویش خواهد کشید؟! دلم میخواهد همه جا پر از آینه باشد درختها حتی آینه باشد... پرنده ها آینه... خیابان ها آینه... آسمان آینه... زمین آینه... دیوار ها آینه... و هیچ کس نتواند خودش را پشت دروغ پنهان کند و مدام برایمان شکلک در بیاورد... دلم میخواهد همه خدا را ببینند که هر روز متتظر است با او درددل کنیم و مشقهایمان را نشانش دهیم! دلم میخواهد همه دستهای با سخاوت او را ببینند که پر از گلهای خوشبوی محمدی است و آنقدر جلو بروند که جانشان معطر شود!... آه... چقدر خوب می شد اگر مردم می دانستند هر وقت که بخواهند می توانند سر در آغوش خدا بگزارند و تمام دلتنگی های خود را گریه کنند...! حرف قانون را کنار بریز قانون نمی داند دل عاشق برای معشوق چه میکند بیا بریم هیچکس به عشق حریف نمیشود حرفهایت را همراه پاهایت تکان بده... بیا بخاطر هم از هرچه خوبی است دل بکنیم و فقط مال هم باشیم نه اینکه حسرت هم با شیم نه اینکه به آه و گریه در سوختن مهمان بشیم... بیا فقط مال هم همراه ستاره راهی کهکشان بشیم و به خانه ی دلمان سایبان باشیم... بیا طلسم جدایی در عاشقان را بشکنیم و نه من مثل لیلی وشیرین و نه تو مثل مجنون وفرهاد و نه از دور چشم به چشم هم باشیم... بیا ضربان عاشقهای عالم باشیم تا زمانی که ستارگان در آسمان می درخشند... و تا زمانی که دریا و باران همدرد عاشقان است... تا زمانی که بر ستون خانه ها سقف است و چرخش خورشید به دور زمین و اشک پشت پلکهایتان است و تا زمانی که درد جدایی در چشم لیلی است وکوهها و بیابان منتظر ردپایی از مجنون هستند من فقط به تو... به تو یگانه ی خورشیدم روز را روشن میکنم و با بیگانه ماهم شب را به نور دعوت میکنم... کاش شنبه ها از دست تو شروع می شدند و سراسر دنیا به رنگ حرفهای تو بود
کاش کسی ترانه هایی را که در لا به لای آسمان پنهان است می دید
کاش باران صبگاهی کلمه به کلمه دفترم را می شست...
قلبم کوچک است و هیچ دریایی نمی تواند از آن عبور کند
و پرندگان نمی توانند شادمانه در آن اشیانه بگیرند.
پاهایم به بن بست رسیده اند و پیراهنم عطر خوش دوست را گم کرده است...
دلم میخواهد چنان تو را ستایش کنم که همه انگشت به دهان بمانند
و سنگهای خارا به وجد بیایند و شاخه های خشک و نیمه سوخته شکوفه کنند
و همه ی اشیا شاعر بشوند...
شبهای تیره را از من مگیر
می خواهم زیر سایه ی کائنات بنشینم و یک عمر با ماه و ستارگان حرف بزنم
و از فرشتگان نام بزرگ تو را بپرسم
و بر دیوار های غارهای غریب نخستین شکل عشق را نقاشی کنم...
دوست دارم در آینه های بی ریای ابدیت کنار تو عکسی به یادگار بگیرم
دوست دارم پا به پای جاده های مستقیم به سوی تو بدوم...
قلب مرا به شیرینی عشقت مهمان کن
من برای عاشق شدن به یک گوشه چشم تو نیاز دارم
و برای رها شدن از قفسهای سرد و تکراری به اغوش دنج و ابریشمی تو...
من به دنیا آمده ام که عاشق تو باشم
و به هر چیزی که رنگ و بویی از تو دارد عشق بورزم
پس یک روز عاشق مدادهای رنگی ام که میتوانند در غیبت ستاره ها آسمان
را پر از شقایق و فانوس کنند
و روزی دیگر عاشق گیسوانی که بی واسطه به سمت تو می وزند
و روز سوم عاشق عطرهایی که در بالهای پرندگان موج می زنند
می دانم که سکوت از هزار مصرع شعر بهتر است اما دلم میخواهد صدایم را بشنوی
و دارچین و درختان پرتقال را در طنین آن ببینی.
خدایا
نمی دانم کلمه ها تا چند سطر دیگر با من می آیند
نمی دانم تا چه وقت دستم را می گیرند و به سوی تو می آورند...
دلم می خواهد چنان با تو درد دل کنم که آدمیان هزار سال دیگر در گوشه ای از جهان آن را
زمزمه کنند
خدایا
نمی دانم تا چند پنج شنبه دیگر می توانم موهایم را در آیینه شانه کنم و به خودم عطر بزنم
و دگمه های پیراهنم را ببندم و به یاد تو از خانه بیرون بیایم.
دلم می خواهد از اولین گل فروشی سر راه شاخه ای گل سرخ بخرم و به جبرئیل بدهم تا به
دست تو برساند
خدایا
نمی دانم چند بهار و زمستان را خواهم دید و چقدر می توانم بدون چترو بارانی زیر ابر های
بارور بایستم و دستهایم را به طرف تو بگیرم تا تو آنها را پر از مروارید و عسل کنی...
نمی دانم چقدر در ایستگاه آخر باید منتظر آمدن قطار بمانم!
کاش به من می گفتی چه روز و چه ساعتی باید به آخرین سفر بروم
کاش می توانستم این همه حرفی را که با تو دارم در چمدانم جای دهم...
خدایا
در همین دفتر چه یادداشت رنگ و رو رفته هم می توانم بنویسم چقدر دوستت دارم...
می توانم شکل قلب عاشقم را برایت بکشم وآن قدر از خاطراتی که با تو دارم بگویم که ماه و
خورشید و ساکنان آن سوی منظومه شمسی حسودیشان شود.
در همین شهر شلوغ
در این کوچه جارو نزده
و در همین خانه کوچک شرقی هم می توانم با تو خلوت کنم و کلمه کلمه حرف دلم را با تو
بزنم.
خدایا
قول می دهم چشم از تو بر ندارم
حتی اگر هزار شاخه گل یاس روی دیوار زندگی بروید
حتی اگر شاپرکی بر لبه ایوان خانه ام بنشیند
قول می دهم اجازه ندهم برفی روی پنجره دوستی من وتو ببارد و اجازه ندهم شیطان
غزلهایی را که برای تو گفته ام خط خطی کند...
از:محمدرضا مهدیزاده
کجا بروم و از که بپرسم نشانه ی نگاه تو را؟
کجا بروم که نه قفسی باشد و نه هوسی؟
کجا بروم که نه فرهاد کوهکنی باشد و نه مجنون بیابانگرد و نه لیلایی و نه یعقوب و پیراهنی؟
کجا بروم که فقط تو باشی و زمزمه ای که از تو شروع شود وبه دریایی دور بریزد...
فقط تو باشی و نه حتی گل سرخی که عطر نفسهای تو را دارد
و
تا آسمان کشیده شده است...
نه ستاره ای باشد و نه ماه پاره ای فقط نگاه تو باشد
و
چراغی که از خورشید روشنتر است!
با این پاهای خسته کجا بروم کجا بروم که نه خزانی باشد
و
نه بهاری و نه سکوتی باشد
و
نه آوازهای قناری؟
این جاده های عاشقی نه سیب را می شناسد و نه بالهای پروانه را...
به کجا بروم که نه من باشم
و
نه شعر های رنگ پریده ام...
نه شب باشد
و
نه روز
نه عشق
و
نه نفرت
نه دیوانه
و
نه فرشته...
این سایه های سرد دنبال تو نیستند
این آینه های مغرور تو را نشان نمی دهند
این من های شکسته از تو نمی گویند!!!
کجا بروم؟
تو بگو کجا بروم که جز تپش های دل تو ردی از زندگی نباشد
کجا بروم کجا بروم که همه آرزوی من جز بندگی تو نباشد؟
این روزها در حسرت بودنت غصه ها را بازیچه کرده ام!!!
چه شد که "من و تو" از این همه غزل گم شد و کسی حتی اشار ه ای نکرد؟!
همه در بی خبری...
تو رفتی...
و
من به تلافی تمام روزهای خوش زجر کشیدم
آنقدر که طعم عسلی خاطر ه ها از یادم رفت!!
دوست داشتم صدای دوست داشتنی ات تا همیشه مهمان قلبم باشد
و
به وسعت مهربانی های بی پایانت یاس های بی قرار را پیشکشت کنم...
ولی...
گویا قسمت نبود و نیست...
به انداز ه ی چشم بر هم زدنی به آن روز های خوب دور سفر می کنم...
به آنجایی که برای اولین بار صدایت کردم...
کاش
دوباره نقاشی ها و دلخوشی هایم را روی ایوان خوبی هایت بیاویزم...
کاش
کفشهایت را لای گلبرگ های باغچه پنهان می کردی
و
هیچگاه بی من نمی رفتی...
کاش تو بودی...
دلم میخواست امروز با قلبم ببوسمت
ولی...
باز هم مثل همیشه نیستی!
دیگر به این هم عادت کرده ام...
دیگر دفتر خاطره ام تحمل خاطره بازی من را ندارد
من همه خاطرات تو را می نویسم...روی قلبم...
من...
گم شدم تو خاطرات نارنجی فاصله ها ی زندگی ام...
خسته شدم از ازدحام کوچه های بن بست راههای زندگی ام...
می خواهم دلم را بخشکانم قاب بگیرم و بر دیوار خاطراتم میخ کنم
تا آسوده شوم از این همه احساس...
می خواهم از دست هرچه احساس است رها شوم!
پیچک تنهایی بدجور ی بر تنم پیچیده است
و می دانم که هرچه می کشم از این دل است
و بس...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |