جوجولی
خدایا وقتی با تو حرف میزنم دلم میخواهد خورشید در آسمان چهارم به خواب برود. عطر خوش تو که در اتاقم می پیچد ، پرده ها به رقص در می آیند ، سقف اتاقم پر از ستاره می شود و ماه آنقدر پایین می آید که می توانم لمسش کنم . خدایا فقط تو می توانی بی آنکه در را باز کنی وارد قلبم شوی و نام مقدس عشق را روی تک تک سلولهایم بنویسی . فقط تو می توانی بی آنکه دست در گردن کلمه ها بیندازی رگهایم را پر از شعر کنی ... خدایا فرشته ها با چه زبانی با تو حرف می زنند ؟ وقتی نسیم به نزدیکی تو میرسد چه احساسی دارد؟ اولین جمله ای که آدم به تو گفت چه بود؟ آخرین گناه آدم چه خواهد بود؟؟ ( نوشته : محمدرضا مهدیزاده
دلم خواست اینجا اینارو بگم! جلوی همه! شاید....
شاید که این دل خجالت بکشه!!
خسته ام ! دیگه اینبار نه از نبودن کسی!
خسته ام از نداشتن خدا!
چرا خدا؟؟
میخوام بی توجه به همه ی گناهش بپرسم چرا؟؟
چرا خدا؟؟
میخوای اعتراف کنم؟
من اومدم بگم..........
من باختم! من ایمانم رو باختم! باختم!
و خدا.......
به من ایمانتو برگردون!
بزار حست کنم! بزار حست کنیم!
خدا....
تو هنوزم عزیزترین داشته ی این دنیای خالیه منی! خدای منو ازم نگیر!
باز تو دلم خونه کن!
بزار باز طعم اجابتتو حس کنیم! بزار دلم از این همه غصه خلاص شه! بزار.....
کسی نمیدونه!
ببخش یا ارحم الراحمین! ببخش!
اما دیگه تنهام نزار اینطور!
نزار گمت کنم باز! بزار بازم لبخندتو حس کنم!
انقدر دوستم داشته باش که از کسی نخوام دعام کنه!
پشتم و خالی کردی! کمرم شکست زیر باره این تنها گذاشتنت!
میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم! میخوام مونیکای تو باشم!
چقدر خوبه گریه موقع ی نوشتن !!
چقدر شبیهه مرگه این ایمان رو باختن!
آرزوهامو ازت نمیخوام فقط بزار بازم داشتن خدای خودمو حس کنم!
فقط ایمانمو ازت میخوام.....
دلگیرم از سکوتت اما.....
عاشقتم خدای دلم...
هر وقت صدایم را گم می کنم،
ترانه ای برای تو می گویم تا اشیاء و طبیعت و آدم های عاشق آن را زمزمه کنند.
هر وقت کلمه هایم را گم می کنم،
با تو حرف می زنم و غزلی می سرایم
که از اشعار تمام شاعران جهان فصیح تر و شیواتر است.
خدایا،
هر وقت در پیاده روهای شلوغ گم می شوم و فراموش می کنم از کجا آمده ام،
به آسمان نگاه می کنم و حتم دارم دستهای تو برای کمک به من پایین می آیند.
خدایا،
می خواهم در جمع روشن آینه ها بنشینم
و گیسوان آرزوهایم را ببافم
و از تو بپرسم که دل چگونه باید بتپد
و چشم چگونه می تواند آینه و دریا را در خود جای دهد
و لب چگونه می تواند ترجمه ای از نام های شیرین تو باشد.
خدایا،
می دانم اگر رد شب را بگیرم به زلف سیاه تو می رسم
و اگر رد دریا را بگیرم،
در چشم های تو بیدار می شوم
و اگر رد پرنده ها را بگیرم به شانه های نجیب تو می رسم.
خدایا،
مگذار از جبروت تو جدا شوم و بر شاخه ای شکسته بنشینم.
اگر صدای تو را نشنوم،
اگر نگاه تو را نبینم،
از شکوفه های بهاری خالی می شوم و هیچ ستاره ای قدم در اتاقم نمی گذارد.
خدایا،
نمی خواهم آن قدر بخوابم تا فرشتگان دست خالی از کنار خانه ام بگذرند.
نمی خواهم آن قدر سکوت کنم تا کلمه ها مرا از یاد ببرند.
نمی خواهم آن قدر بنشینم تا آهوان به دشت های مکاشفه برسند،
بلکه می خواهم مثل پیامبران
تو قشنگ باشم و آن قدر به تو نزدیک شوم که کهکشان ها بتوانند روی ناخنم بنشینند.
محمدرضا مهدیزاده
کاش شنبه ها از دست تو شروع می شدند و سراسر دنیا به رنگ حرفهای تو بود
کاش کسی ترانه هایی را که در لا به لای آسمان پنهان است می دید
کاش باران صبگاهی کلمه به کلمه دفترم را می شست...
قلبم کوچک است و هیچ دریایی نمی تواند از آن عبور کند
و پرندگان نمی توانند شادمانه در آن اشیانه بگیرند.
پاهایم به بن بست رسیده اند و پیراهنم عطر خوش دوست را گم کرده است...
دلم میخواهد چنان تو را ستایش کنم که همه انگشت به دهان بمانند
و سنگهای خارا به وجد بیایند و شاخه های خشک و نیمه سوخته شکوفه کنند
و همه ی اشیا شاعر بشوند...
شبهای تیره را از من مگیر
می خواهم زیر سایه ی کائنات بنشینم و یک عمر با ماه و ستارگان حرف بزنم
و از فرشتگان نام بزرگ تو را بپرسم
و بر دیوار های غارهای غریب نخستین شکل عشق را نقاشی کنم...
دوست دارم در آینه های بی ریای ابدیت کنار تو عکسی به یادگار بگیرم
دوست دارم پا به پای جاده های مستقیم به سوی تو بدوم...
قلب مرا به شیرینی عشقت مهمان کن
من برای عاشق شدن به یک گوشه چشم تو نیاز دارم
و برای رها شدن از قفسهای سرد و تکراری به اغوش دنج و ابریشمی تو...
من به دنیا آمده ام که عاشق تو باشم
و به هر چیزی که رنگ و بویی از تو دارد عشق بورزم
پس یک روز عاشق مدادهای رنگی ام که میتوانند در غیبت ستاره ها آسمان
را پر از شقایق و فانوس کنند
و روزی دیگر عاشق گیسوانی که بی واسطه به سمت تو می وزند
و روز سوم عاشق عطرهایی که در بالهای پرندگان موج می زنند
می دانم که سکوت از هزار مصرع شعر بهتر است اما دلم میخواهد صدایم را بشنوی
و دارچین و درختان پرتقال را در طنین آن ببینی.
خدایا
نمی دانم کلمه ها تا چند سطر دیگر با من می آیند
نمی دانم تا چه وقت دستم را می گیرند و به سوی تو می آورند...
دلم می خواهد چنان با تو درد دل کنم که آدمیان هزار سال دیگر در گوشه ای از جهان آن را
زمزمه کنند
خدایا
نمی دانم تا چند پنج شنبه دیگر می توانم موهایم را در آیینه شانه کنم و به خودم عطر بزنم
و دگمه های پیراهنم را ببندم و به یاد تو از خانه بیرون بیایم.
دلم می خواهد از اولین گل فروشی سر راه شاخه ای گل سرخ بخرم و به جبرئیل بدهم تا به
دست تو برساند
خدایا
نمی دانم چند بهار و زمستان را خواهم دید و چقدر می توانم بدون چترو بارانی زیر ابر های
بارور بایستم و دستهایم را به طرف تو بگیرم تا تو آنها را پر از مروارید و عسل کنی...
نمی دانم چقدر در ایستگاه آخر باید منتظر آمدن قطار بمانم!
کاش به من می گفتی چه روز و چه ساعتی باید به آخرین سفر بروم
کاش می توانستم این همه حرفی را که با تو دارم در چمدانم جای دهم...
خدایا
در همین دفتر چه یادداشت رنگ و رو رفته هم می توانم بنویسم چقدر دوستت دارم...
می توانم شکل قلب عاشقم را برایت بکشم وآن قدر از خاطراتی که با تو دارم بگویم که ماه و
خورشید و ساکنان آن سوی منظومه شمسی حسودیشان شود.
در همین شهر شلوغ
در این کوچه جارو نزده
و در همین خانه کوچک شرقی هم می توانم با تو خلوت کنم و کلمه کلمه حرف دلم را با تو
بزنم.
خدایا
قول می دهم چشم از تو بر ندارم
حتی اگر هزار شاخه گل یاس روی دیوار زندگی بروید
حتی اگر شاپرکی بر لبه ایوان خانه ام بنشیند
قول می دهم اجازه ندهم برفی روی پنجره دوستی من وتو ببارد و اجازه ندهم شیطان
غزلهایی را که برای تو گفته ام خط خطی کند...
از:محمدرضا مهدیزاده
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |